انقلاب ما

وظیفه نسل پرنشاط و جوان دانشجو؛ تداوم و تکامل خط مستقیم انقلاب است

انقلاب ما

وظیفه نسل پرنشاط و جوان دانشجو؛ تداوم و تکامل خط مستقیم انقلاب است

انقلاب ما

قرار بر این شد تا نوشته های دوستانتون در هیئت عاشقان اهل بیت (علیه السلام) به صورت مکتوب در این وبلاگ قرار بگیره تاهممون هرز چند گاهی سری بزنیم به این نوشته ها و تکرار بشه گفته های گذشته و یادمون بیاد که چی قرار گذاشته بودیم با خودمون وقتی این نوشته ها رو میشنیدیم.

۲۲ مطلب با موضوع «اجتماعی» ثبت شده است

نویسنده: علی متین فر


در احوالات شب یلدای ما ایرانـیها آورده اند که قدیم الایام وقتی شب یلدا فرا می رسید کوچکترهای فامیل با اشتیاق دور بزرگترهـاشان گعده می کردند، کسی قرآن و دیوان را می آورد و بزرگتر خاندان، قرآنی دلنشین تلاوت می کرد و بعد، از حافظ می خواند و سایرین شعر ناب می نوشیدند.

تا گلویی تازه کنند، چای داغ در سینی می آمد و تا دلی خنک کنند، هندوانه ی شیرین در حوض غلطان، قاچ شتری می خورد!

بساطِ انارِ سرخِ دانه شده و زالزالک و آجیل هم روی سفره ی میان اتاق فراهم بود.

ریش سفید خانواده، کوچکترها را نصیحت به برادری و اتحاد و مهربانی با یکدیگر می کرد؛ از قضا چون جمعیت هر خانواده کمتر از 6 نفر نبود(!) فضای صمیمی و شلوغ شب یلدایشان، شیرینی دوچندانی داشت!

حساب مَحرم و نامحرم را همه می داشتند، کوچکترها با سوره قرآن یا شعری که یا گرفته بودند شیرین زبانی می کردند و از بزرگترها جایزه می گرفتند! خلاصه، تا پاسی از شب، گل می گفتند و گل می شنفتند.

اینها بود که آن "یک دقیقه" اضافی شب یلدا را قدر "چند ساعت" طول می داد. یک دقیقه شیرین تر از قند.

از احوالات شب های یلدای دهه 80 و 90 خورشیدی همین بس که کوچکترها به زحمت و با رودربایستی خود را به خانه بزرگترشان می رسانند -اگر برسانند-.

دور هم عده کمی نشسته اند چون دیگر خبری از آن خانواده های پرجمعیت نیست! شهین یکی یکدانه لوسش را نیاورده، امین عَزَب مانده و مهین فرنــگ است و با سگ خانگی اش - که از قضا یازده توله به دنیا آورده- اوقات می گذراند.

انار دیگر کالایی لوکس است، کسی دل خریدن و دانه کردنش را ندارد! زالزالک ها آفت زده اند. آن ظرف و آن میوه های خوش رنگ و براق اش، مصنوعـــیست. امروزه ذائقه جوانترها روی پاستیل و تمرهندی و چیپس فلفلی می چرخد با ماست سِرسـِـم زده!

دیگر کسی گل نمی گوید، گل نمی شنود. همه دور تا دور اتاق با موبایلشان وَر می روند. حتی دیگر کسی حال ورق زدن کتاب را هم ندارد؛ کافیست "آیکون حافظ" را روی گوشی همراه، یک بار لمس کنی، آن گاه است که حافظ ظاهر می شود و پَته ات را روی آب می ریزد! چه بسا پیامکی بیاید و "حافظ" هم فراموش شود و در آن فضای ساکت، از رد و بدل کردن پیامک همهمه ای ایجاد شود.

اگر حال خوشی داشته باشد بزرگتر خانواده و گوشی شنوا باشد آن دور و بر، نصیحتی هم می کند! دفتر حساب مَحرم و نامحرم ورق ورق شده و ورق هایش قاطی پاطی! تک بچه فسقلی، حرفهای چیزدار می زند و بزرگترش از خجالت با ابرو بالا را اشاره می کند!

هنوز "حیاتی" در قاب تلویزیون ظاهر نشده که همه هوای خانه و تخت خواب به سرشان می زند.

با این اوصاف، آینده شب نشینی سنتی یلدا، دو حالت بیشتر ندارد: یا شب نشینی وجود نخواهد داشت و یا به مراسمی تبدیل خواهد شد که کمتر شباهتی به اصل قصه صله رحم- دارد! امیدوارم فرداها، شب "یلدا"یشان شب "بلوا"یشان نباشد.

پی نوشت: شب یلدای امسال که رنگ و بوی اربعین اباعبدا...(ع) به خود گرفته، بیاییم از خدا توفیق خرج اون یک دقیقه اضافی از شب یلدا رو در راه امام حسین(ع) بخواهیم! یک دقیقه نوکری اضافه!

       تابستان پارسال، پدرم با یکی از اقوام صحبت کرد که این 3 ماهی را بروم پیششان درتالار، کار کنم! من هم که کار را عار نمی دانستم (!) قبول کردم و با توافقات دوجانبه، جهت کسب منصب شریف نظافتچی عازم تالار شدم. به علت نزدیک شدن به ایام نیمه شعبان، بازار عروسی ها داغ شده بود و کار من هم زیاد! طی دوهفته گذشته، فقط یک روز استراحت رفته بودم و خسته بودم؛ خیلی خسته!

روزی 2 نوبت مراسم داشتیم و من دوبار در روز باید نظافت کلی می کردم و فقط یک پسر شیرازی به نام احمد می آمد که به من کمک می کرد. از قـضا احمد به خاطر عروسی خودش با یکی از دختران محله خودشان رفته بود شیراز، در روستای خودشان، و من دست تنها بودم.

در یکی از همان شب ها بعد از خستگی و کوفتگی ناشی از 16 روز کار طاقت فرسا تصمیم گرفتم چند دقیقه ای کار را بپیچانم و استراحت کنم. خودتان تصور کنید در تالاری که 24 ساعتش مراسم است و پُر است از جمعیت، یک نظافتچی کجا می تواند استراحت کند که هم صاحبکار او را نبیند هم میهمانان؟!

بله! دستشویی!

رفتم درون آخرین دستشویی و درش را بستم؛ سطل نظافت را پشت رو کردم و رویَش نشستم... آخ چه کیفی داشت... یک دقیقه نشستن بعد آن همه کار!

چند دقیقه ای داشت به حالت relaxation[1] به سر می شد که ناگهان حس کردم کسی در راهروی اصلی دستشویی آمد، فکر کردم صاحبکارمان است که دنبالم آمده؛ اولش صدایی نبود ولی بعد از چند لحظه صدای قفل شدن در اصلی دستشویی را شنیدم و بعد باز شدن شیر آب! و بعد گریه! بله... گریه!

کنجکاو شدم، تصمیم گرفتم سرکی بکشم؛ سطل را چسباندم به در، از آن بالا رفتم تا ببینم کیست که دارد ناله می کند؟ دیدم کسی با لباس شیک (کت و شلوار) دارد زار زار گریه می کند.

بله! آقا داماد بود! نمی دانم چرا ولی بدجوری داشت گریه می کرد، به هق هق افتاده بود.

در حال تماشای این تکه ابر بهاری بودم؛ از قضا، سطل، تکیه گاه مناسبی برای من نبود؛ شکست، من به سمت در افتادم و در باز شد و من پخشِ زمین!

من و او به یک اندازه یکه خورده بودیم و چند ثانیه فقط به هم زل زدیم.... که دوباره زد زیر گریه!

از جایم بلند شدم، رفتم پیشش، نمی دانم چرا وقتی من را دید به گریه اش ادامه داد اما می دانستم می خواهم بروم در آغوشش بگیرم. احساس می کردم دردش را می فهمم اما کاری نمی توانستم بکنم!

خلاصه بعد از چند دقیقه گریه خودش را جمع و جور کرد؛ از  او پرسیدم چرا گریه می کند؟ ناسلامتی امروز روز عروسی اش است! پوزخند تلخی زد که تلخی اش را هنوز در دلم حس می کنم و گفت که همه در روز عروسی او خوشحالند به غیر از او و عروس!

تعجب کردم، دلیل را پرسیدم، گله کرد و سخن از مسائل زیادی به میان آورد که خیلی هایش شخصی بود ولی از مشکلات باب شده در چند سال اخیرِ جامعه ی ما بود! مشکلاتی که گریبان جوانان ما را گرفته و باعث تأخیر در ازدواج یا ناکامی بسیاری از ازدواج های آنها شده! چه بسیار جوانانی که بخاطر این مسائل به گناه افتادند و چه بسیار جوانانی که جوانیشان این دُرّ گرانبها- را در دادگاهها سپری کردند و چه بسیار که سوختند و ساختند! دلیلش چه بود را می دانستم، خودشان هم می دانستند، شاید پدر و مادرشان هم می دانند و بسیاری از پدر ومادرها! اما به ورطه ی عمل که می آید، همان آش و همان کاسه!

این همه گفتم تا چند مسئله را به والدین و جوانان هم سن خودم یادآوری کنم:

-   ببینـیم چه چیزهایی امروزه برای ما در انتخاب همسر ملاک و معیار شده؟ در گذشته چه بوده؟ و پیامدهای آن ها چگونه بوده؟ چقدر پایدار بوده؟

-   چرا آمار طلاق روز به روز بیشتر و بیشتر می شود؟

-   چرا با وجود الگوهای ناب و کامل در دینمان، سراغ نمونه ها و ملاک های غربی در انتخاب همسر و نحوه ی برگزاری عروسی می رویم؟! آنها چه چیزشان به فرهنگ ما می خورد؟

-   درست است شب عروسی شب شادیست اما چه نوع شادی ای؟ شادی ای که منافی با دین است؟!

-   با چه عذر و بهانه ای شب اول زندگی زوج جوان را می خواهیم خراب کنیم تا در ادامه ی زندگیشان با مشکلات اقتصادی ناشی از هزینه های بی رویه و اسراف در شب عروسی و مشکلات غیرمادی ناشی از آن، در بقیه ی زندگی مشترک دست و پنجه نرم کنند؟!

-   چرا نگاهی به زندگی امیرالمؤمنین و حضرت زهرا علیهما السلام- نمی اندازیم؟ اینکه حضرت از دار دنیا فقط یک زره داشت که همان را فروخت و پولش را مهریه ی حضرت زهرا (س) کرد و فقط پول را به پیغمبر داد و پیغمبر حتی از او سؤالی درباره ی مبلغ مهریه نکرد! هرگاه نزد پیامبر سخن از فقر علی و مهریه ی اندک پیش می آمد، ایشان تقوا،  ایمان و اخلاق نیکِ علی (ع) را یادآور می شدند! پیامبر به دین علی مطمئن بود و می دانست پول، مهریه ی ماندگاری نیست که دین است! کدام پدر عروس، امروزه سؤال اولش از آقا داماد درباره ی دین است؟ آموزه های دینیِ ما (کتاب و اهل بیت) کجای متن زندگی ماست؟ بترسیم از آن روزی که «خِزْیٌ فِی الْحَیاةِ الدُّنْیا» شویم و در روز قیامت در زمره ی«یُرَدُّونَ إِلى‏ أَشَدِّ الْعَذابِ»[2] قرار گیریم!

هرچه بیشتر فکر می کنم می بینم شاید بهترین کار را احمد کرد که رفت تا به دور از همه ی این تجملات، در کنار هم کفو خود، در دهات خود عروسی ساده ای برپا کند و با مبلغ باقی مانده به زندگی خود سروسامانی بدهد!



[1] آرامش

[2]   أَ فَتُؤْمِنُونَ بِبَعْضِ الْکِتابِ وَ تَکْفُرُونَ بِبَعْضٍ فَما جَزاءُ مَنْ یَفْعَلُ ذلِکَ مِنْکُمْ إِلاَّ خِزْیٌ فِی الْحَیاةِ الدُّنْیا وَ یَوْمَ الْقِیامَةِ یُرَدُّونَ إِلى‏ أَشَدِّ الْعَذابِ وَ مَا اللَّهُ بِغافِلٍ عَمَّا تَعْمَلُونَ

آیا به بعضی از دستورات کتاب آسمانی ایمان می آورید ، و به بعضی کافر می شوید؟! برای کسی از شما که این عمل ( تبعیض در میان احکام و قوانین الهی ) را انجام دهد، جز رسوایی در این جهان ، چیزی نخواهد بود ، و روز رستاخیز به شدیدترین عذابها گرفتار می شوند. و خداوند از آنچه انجام می دهید غافل نیست.

آیه 85 سوره بقره

 

نویسنده : علی متین فر

امام علی علیه‏ السلام: قُم عَن مَجلِسِکَ لِاَبیکَ وَ مُعَلِّمِکَ وَ اِن کُنتَ اَمیراً؛

به احترام پدر و معلمت از جای برخیز هرچند فرمان روا باشی.

«مستدرک الوسائل، ج 5، ص 203»

اولین مهری است که پای درس هیچ استادی نمی نشینم و پا به هیچ کلاس درسی نمی گذارم، آن هم بعد از 16 سال درس، از نوشتن آب- بابا گرفته تا محاسبه تعداد سینی های یک برج تقطیر به روش پانچون ساواریت!

از اینکه می بینم بچه مدرسه ای ها با آن لباس فرم های عجیب ولی دوست داشتنی باز هم پیاده و سواره به طرف مدرسه می روند به حالشان غبطه می خورم.

من که نفهمیدم، ولی یکی به گوششان برساند که قدر دوران شیرین تحصیل رو -خصوصاً در مدرسه- بدانند.

بهانه نوشتنم فرارسیدن مهرماه و بازگشایی مدارس بود. کاغذ و جوهر زیاد حیف و میل کردم تا بتونم در این مورد چیزی بنویسم.

داشتم از دغدغه های فرهنگی پدر و مادرها برای ثبت نام فرزندشان در مدرسه جدید چیزی می نوشتم که دیدم راه برون رفت از این مهلکه را بلد نیستم؛ پس خط زدم اش.

داشتم در مورد نبود و کمبود مدارس نمونه مردمی می نوشتم که دیدم گوش شنوا کم است؛ پس خط زدم اش.

داشتم از هزینه های بالای ثبت نام در مدارس شکوه می کردم که دیدم راه حل جایگزینی برای آن ندارم؛ پس خط زدم اش.

و در آخر من ماندم و دفتری خط خطی شده و زمانی تلف شده!

ناگهان یاد آنهایی افتادم که سر کلاس درس، ما را می خنداندند،گاهی می گریاندند، کمی می ترساندند و صد البته زندگی را به ما می فهماندند. معلم های دوست داشتنی من در این 16 سال تحصیل، حالا دیگر در موهایشان سفید را با سیاه قاطی می بینی و یا دیگر تار سیاهی نمی بینی، بعضی زیر چشمانشان گود افتاده و آن دستانی که گچ را تندتند بر تخته سیاه می جنباند، چون منارجنبان به لرزه افتاده است. حافظه های پرقدرتشان اگر یاری کند، شاید ما را بشناسند، شایدم نه...!

در این چند سال دیگر کمتر معلمانم را می بینم، شاید سالی دوبار، یکی از آنها را. یادم می آید معلم کلاس پنجممان را که می گفت: برای یک معلم سخت است که ببیند شاگرد از کنار او رد شود و سر برگرداند. – اعتنایی نکند-

دلم عجیب هوایِ نوایِ زیبایِ برپایِ مبصر را در کلاس کرده تا به احترام معلم از جا بلند شوم و هم صدا با بچه های کلاس صلواتی نثار ورودش کنم.

معلمان عزیزم در مهد، آمادگی، دبستان، (مرحوم) راهنمایی، دبیرستان و اساتید دانشگاهم! به رسم ادب و بندگی هرجا بعد از هر زمانی دیدمتان خم می شوم و دست گچیتان را می بوسم حتی اگر نشناسـیدم؛ بدانـــید "علی" به یادتان هست و خاطراتتان را مرور می کند.

این ماه مهر، اولین مهرِ دوری من از کلاس درس و معلم و استاد است. خوب است این "اولین مهر" به یاد همه معلمان مرحوممان که روزها و ماه ها پای آموزش ما سوختند، فشارشان بالا و پایین شد، قندشان اوج گرفت، قلبشان درد گرفت و سرانجام جان سپردند، بجای حضور در کلاس، پای مزارشان زانوی ادب بر زمین زده و بر قبرشان بوسه ای بزنیم، شاید اینگونه کمی ادای دین کرده باشیم.

مرحوم"علی اصغر حکمت شعار” معلم متواضع کلاس چهارمم، مرحوم "محمد اردشیری” معلم خوش اخلاق اجتماعی دبیرستانم و مرحوم دکتر "حسین هدایتی" استاد نجیب ریاضی دانشگاهم الساعه روحتان شاد!

امام صادق علیه السلام می فرمایند:

«تواضعوا لمن تعلمونه العلم وتواضعوالمن طلبتم منه العلم;در برابر کسی که به او دانش می آموزید (شاگرد) و کسی که از او دانش می- جویید (معلم) فروتن باشید.»                                                               کافی، ج 1، ص 36

  • انقلاب ما... / گام اول خودسازی

 نویسنده: علی تقی پور

حق این بود که درباره دهه کرامت و منزلت علی بن موسی الرضا (ع) با مطالعه بنویسم و با موضوع، از این بابت که مقام کعبه ما ایرانیان را دارد، در گذر از کتاب و مجلات و فکرم چیزی پُر و بجا نیافتم و دلم گفت و نوشتم :

گذرم در هفته قبل به مشهد بود شهری که این روزها میزبان میلیون ها مسافر است؛ دهه ای نزدیک را در پیش دارد، آیا می تواند جوابگوی نیازهای مسافران باشد، آیا عاشق الرضایی که از 2000 کیلومتر آنطرف تر (و شاید هم بیشتر) به خراسان و مشهد آمده است می تواند آسوده خاطر به زیارت رود؟!

بگذریم ... !

3 سالی گذشته بود از آخرین دیدارم، رفتنم بهانه حال خرابم را داشت، شاید خلوت کردن با کسی که دوستش داشتم بهبودم می داد، اولین روز قصد کردم قبل از اذان مغرب وارد حرم شوم، اما از ساعت ها قبل حرم پر می شد! حتی تا ورودی بسط ها، ناچار بودم برای زیارت زمانم را تغییر دهم، ساعت 2 بامداد وقت خوبی بود تا اذان صبح، رفتم اما همان حالت غروب را داشت... شاید از من هم عاشق تر وجود داشت! تنها لذتم از آن شب رفتن ها نقاره زنی های طلوع آفتاب بود در شب هایی که ماه کاملشان 2 تا بود برایم ... دل سیر زیارت نکردم این چند روز؛ همین.

بگذریم... !

مشهدم اینجا نبود! اجاره شبی 200 هزار تومن (جایی با وضعیتی تقریبا مطلوب) برای یک اتاق 12 متری، کرایه های بی قانون وسایل نقلیه عمومی - انگار حرم، تنها کشور جهان بود که در آن خدمات، پولی نبود- و مهمتر از آن هم وضعیت تجار اطراف حرم که معاششان از رضا (ع) است، اما در جوارش معصیت می کنند و در حقّ مسلمانی که برای زیارت آمده است کم فروشی و بد فروشی، تا مردمی را ...

بگذریم...!

مشهد شاید برای مشهدی ها عادی باشد، شاید مردگانی که از صحن آزادی وارد می شوند ... بگذریم از همه این ها ...

مشهد برای ما مهم است. دریابید این شهر را حداقل در این دهه  (درست رفتار     کنید با میهمانان این حضرت) لطفاً !

عاشق که نمی تواند مُعطّل شما باشد! 

  • انقلاب ما... / گام اول خودسازی

نویسنده: علی متین فر


نمی دانم چطور شد که بعد چندین مــاه یکهو پایم باز شد به آرامگاه، اما می دانم کار کــارِ خودش بوده وگرنه در گرمای مرداد و آفتاب رمضان کو توان؟

بسم ا... گفتم و با طمأنینه و آرامش وارد شدم به جایی که نزدیک ترین نقطه اتصال عالم فنا و بقاست، انگــار روح آدم از آنجا شلیک می شود به آن دنیا.

امواتم که انگار زاغه نشین قبرستانند همین ورودی آرامگــاه آرمیده اند! بی معطلی چشم در چشمشان دوختم و مات ماندم. شاید برای شما اتفاق نیافتاده باشد اما من هر موقع نگاه به عکس میت می کنم تصور می کنم دارد به من لبخند می زند یا دارد برایم چشم گرد می کند و یا از روی تأسف سر تکـان می دهد،  خصوصا اگر طرف آشنایم باشد. آن روز پدربزرگ خدابیامرزم بهم اخم کرد و من سرم را از خجالت انداختم پایین. با این کار، نگاهم ناخودآگاه به سنگ نوشته هایش افتاد. عادت بدی هست، از قدیم هم می گفتند:" روی قبرها رو نخونین عقلتون کم میشه" امـا چه کنم؟ ترک عادت موجب مرض است.

همین طور که به آرامی گشت می زنم  به این فکر می کنم که شاید فواید این "سنگ قبرخوانی ها" خیلی بیشتر از مضراتش باشد؛

- اینکه می بینم سال عروج یکی به عالم بالا درست همون تاریخ نزول من به عالم پایین است، این حس به من الهام می شود که : "علی! خدا یکی رو از میدون کشید بیرون، جاش داره تو رو می فرسته تو زمین، نوبت توئه، مراقب خودت باش، مراقب باش گند نزنی" !

- اینکه می بینم وجب به وجب قبرستان مسلمین، همه به یک لباس، به یک سو، به یک روش خوابیده اند و منتظر، زیر پایم را نگاهی می اندازم و به خود می گویم که روزی این "حج" نیز نوبت من خواهد شد، آن هم چه حجی؟ حج خانه نه، "صـــاحب خانه" !

- اینکه به روی هر تخته سنگی می خوانم " پدر فداکار"، "مادر مهربان"، "جوان ناکام" و یا حتی "طفل شیرخواره" و یا دکتر و مهندس و حجه الاسلام و استاد و حاجی و کربلایی و مشهدی، عرصه را بر خود تنگ می بینم و می بینم که این فریادکشـان بی صدا، با ایما و اشاره به من می فهمانند تو نیز بین این همه عنوان، شاخصی داری! می گویند: اگر پیری، اینجا پیر فراوان است و اگر جوانی، جوان ناکام بیشتر از آن. می گویند: اگر بزرگی، بزرگتر از تو در بین ماست و اگر بی نام و نشانی، چه بسیارند بی نام و نشان ها!

دیگر آرام نیستم و با اضطراب قدم می زنم. تصویر رنگ پریده پیرمردی توجهم را جلب می کند. "هی! فلانی! خدا بیامرزدت مرد، کی رفتی"؟ سنگ، تاریخ انقضایش را پارسال نشان می داد. آدم صاف و ساده و متدینی بود. کرکره مغازه اش همیشه موقع اذان پایین می آمد. سری تکان می دهم و با انگشت سبابه برایش حمد و سوره ارسال می کنم؛

نگاهم را قبر کنارش می دزدد، همسایه اش عجب گبـرِ....نمی شود پشت سر میت صحبت ناروا کرد ولی خدا از سر تقصیراتش بگذرد. مانده ام این دو با این همه اختلاف چطور همسایه هم اند و شکایت نمی کنند! اینجاست که هم زیستی مسالمت آمیز در دنیای مردگان آدم را به وجد می آورد.

کمی آن طرف تر، عده ای در کمال شکوه و جلال و آرامش دوشادوش هم خفته اند. هر بیننده ای بعد از دیدن این نظم و پرچم می فهمد پا به مقبره شهدا گذاشته است. از رقص یک دست پرچم های بالای سرشان فهمیدم دارند به یاد قدیم، شعرهای دسته جمعی شان را مرور می کنند. "ای لشکر صاحب زمان! آماده باش-آماده باش".

نمی دانم ولــی الان که فکر می کنم، می گویم، شاید هم داشتند وصیت نامه هایشان را بلند بلند برایم می خواندند.... .  

دیگر تقریبا آخـر قبرستان بود، شاید هم آخر دنیا. آخر، قبرهای خالی، صاحبانشان را طلب می کردند. آفتاب به بالاترین نقطه آسمان رسیده بود و نیز به اوج تابش؛

پای گوری که مرده نداشت با زانو به خاک افتادم، داشت یأس بر من چیره می شد که صدای مؤذن در خلوت آرامگاه پیچید: ا... اکبـــــرُ ا... اکبر.

خدا را به نعمت حیات شکر گفتم و به خودم قول دادم تا هستم کاری کنم، عهدی که فقط تا درب خروجی قبرستان همراهم ماند.

نویسنده : علی متین فر

کودک بودم ، همان موقع هایی که شلوار لی زده بود تو پوز شلوارای گشاد پارچه ای و مانتوهای اِپُل دار رقیب نداشت. همان زمان هایی که دیگر مردم طرز حرف زدنشان، طرز راه رفتنشان، طرز لباس پوشیدنشان، طرز خرج کردنشان و... داشت فرق می کرد.

کودک بودم دیگر...چند سالی گذشت تا همه اینها فرق کرد . دهه هشتاد شروع می شد. نوجوان بودم، همان موقع ها که صدای اطرافم را خوب می شنیدم، تازه خیلی از مردم و علما نگران این شده بودند که تو بحبوحه این فرق کردن ها، چرا حجاب نوامیس ما هم به کلی تغیر کرده؟ یادم هست آن روزهایی که بعضی خانم ها- ی هنجارشکن- عمداً جوراب نمی پوشیدند به بهانه مد، یا بعد که روسری هاشان از عقب و جلو کوتاه تر می شد باز هم به بهانه مد، داد امام جمعه شهر بلند می شد اما خبری از عکس العمل جدی مردم و یا برنامه فرهنگی دقیق و یا هر چیزی برای جلوگیری از این آسیب، نبود.

تقصیر اول ، گردن دختران ما نبود؛ مقصر اول خانواده ها هم نبودند، انتظاری هم از دولت و مجلس و شهرداری و شورا هم نبود.

باید پذیرفت مقصر اول مردم و مومنین آن شهر بودند که با دیدن این بدعت های شاخدار، در آغاز این هیاهوها هیچگاه لسانی و چهره به چهره به آن تعداد اندک هنجار شکن، تذکر مهربانانه و از روی خیرخواهی ندادند تا بلکه جلوی رویش این خار گرفته شود. حالا که 20و اندی سال از عمر این خار مغیلان که تمام باغ ما را فرا گرفته می گذرد، ما، مردم و همه ی دلسوزان دینی، کاسه چه کنم چه کنم به دست گرفته ایم و تقصیرها را پاس کاری می کنیم.

اینها را ننوشتم که مقصران را معرفی و کارهای خوب انجام شده را تخطئه کنم بلکه این تنها یک مثال بود و من همه اینها را گفتم تا همین چند سطر را بنویسم. همین چند سطر:

مردم! روزه خواری در ملاعام و شکستن حرمت ماه خداوند برای عده اندکی این روزها تبدیل به عادت شده و هنجارشکن علناً در زیر آفتاب داغ تابستان - جلوی چشم آن کارگری که با دهان روزه بنایی می کند یا آن کودک تازه بالغ که برای خوردن قطره ای آب دارد هلاک می شود-  به راحتی آب می خورد، غذا می لمباند و سیگار می کشد وبه ریش ما می خندد.

--- مبادا بار دیگر سهل انگاری کنیم و فقط نظاره گر باشیم و فقط سری تکان بدهیم تا این ویروس مانند بدحجابی به جان ما و نسل ما بیافتد و سالها بعد، نسلهای بی خبر آینده ماه مبارک را از تقویم ها حذف کنند.

--- مبادا باز هم منتظر باشیم تا بغل دستی مان اول تذکر بدهد بعد ما. باید باور کنیم که اولین راه غلبه بر آن تعداد اندک هنجارشکن تذکر لسانی است.

--- مبادا باز هم گول ژست روشنفکری و آزادی بی حد و مرز و مُد و ... را بخوریم که شیطان آرام آرام رخنه می کند.

پناه بر خداوندِ رمضان از روزی که این بلا فراگیر شود درحالی که ما به آنچه در توانمان بود (ولو یک تذکر) عمل نکرده باشیم. آنگاه است که پروردگار حق دارد آن عذابی که بر قوم عاد نازل کرد بر ما نازل کند.

پناه بر خدا…

  • انقلاب ما... / گام اول خودسازی

نویسنده : سعید حاجی پور


اولا : بابت طولانی بودن این مطلب عذر خواهی می کنم، چون خودم همچین از مطالب بلند استقبال نمی کنم ولی گاهی از اوقات چاره ای نیست .....


در این مدت همیشه سعی داشتم بیشتر پیرامون روحیه انقلابی بنویسم، اما فرصت نمی شد و شاید بهتر بگویم که ذهن یاری نمی کرد!

طبق معمول ایام امتحانات هر وقت حس درس خواندن به سراغم می آید، 5 دقیقه ای سری به کتابخانه ام می زنم تا حس درس خواندن بر طرف بشود. کتابخانه ای کوچک اما پر بار و دوست داشتنی!

این بار در پاسی از شب که در حال جستجو در قفسه های بالای کتابخانه بودم کتابی را یافتم که بعد از مطالعه ی آن چند ساعتی به فکر فرو رفتم و حاصل تفکرش شد این مطلب از وبلاگ که بعد از غیبت چند روزه تقدیم حضورتان می شود.

با آنکه با ادبیات کمونیستی و مارکسیستی کمی آشنایی دارم و چندی پیش به اجبار (برای یک تحقیق دانشجویی) نیم متری کتاب کمونیستی خوانده بودم ( اگر کتاب ها را روی هم می گذاشتیم نیم متری می شد) و کابوس های شبانه ام جبر تاریخ و ابزار تولید و حزب و کارگر و امثالهم شده بود، خواندن این کتاب عجیب مرا متعجب کرد.

کتاب کوچک قدیمی با قیمت 10 ریال با آن کاغذ های کاهی و خط های ریز که سرشار از درس بود برای من! برای کسانی که ادعاهای زیادی داریم اما در میدان عمل .......!!!

از جمله سوال های اصلی ام در مطالعه ی تفکر مارکسیسم و شکل عینی آن، کمونیسم و سوسیالیسم، این بود که چگونه با شعار "دین افیون توده ها است" بخش اعظمی از جهان کتاب مارکس برایشان می شود کتاب مقدس و زیر پرچم این تفکر می روند؟ چطور انقلابیون بزرگی در این راه تلاش و کوشش می کند و حکومت های بزرگ و منسجمی تشکیل می دهند؟ با چه انگیزه ای و با چه نیرویی پیش می روند؟

آب در کوزه و ما تشنه لبان می گردیم           یار در خانه و ما گرد جهان می گردیم

جواب همه ی این سوال ها در کتاب کوچکی در کتابخانه ام بود و من نمی دانستم!

" درباره اخلاق انقلابی" ـــ رفیق هوشی مین

این بنده خدا( هوشی مین) با آن چهره ی خندان و مهربانش از رهبران کمونیست ویتنام بوده و یک مدتی هم رئیس جمهور، و این کتاب گفته های او پیرامون اخلاق انقلابی!

هرچه خواستم تلاش کنم که برداشت های خود را بنویسم و مفاهیم را بهتر انتقال دهم و تلنگری بزنم بر روحیه ی انقلابی مان نشد که نشد!

بهتر است خود بخوانید آنچه این پیر سفر کرده می گوید پیرامون اخلاق انقلابی! و شاید همان حسرتی که در من ایجاد شد در شما هم پدیدار گردد.

از کل کتاب برخی مطالب مهمتر و جذاب تر را برایتان نوشته ام. بخوانید و تفکر کنید و نظر بدهید!!!


ــ انقلاب کردن، تبدیل جامعه کهن به جامعه ای نوین بسیار با شکوه است ولی در عین حال وظیفه بسیار سنگینی است که یک مبارزه سخت و پیچیده، مشکل و طولانی و خستگی ناپذیر را می طلبد. با چنین بار سنگینی، تنها یک انسان پر قدرت می تواند یک مسافت طولانی را بپیماید. یک انقلابی باید دارای یک پایه محکم از اخلاق انقلابی باشد تا بتواند این رسالت پر شکوه را به انجام رساند.

ــ همه ما با تولد و پرورشی که در جامعه کهن پیدا کرده ایم، در سطوح مختلف بقایای آن جامعه  را در تفکر و عادات خود به همراه داریم. بدترین و خطرناک ترین بقایای جامعه کهن فردگرایی است که بر ضد اخلاق انقلابی عمل می کند. کمترین اثری از بقایای فرد گرایی در اولین فرصت رشد می یابد، روی پاکدامنی انقلابی را با گرد و خاک می پوشاند و اجازه نمی دهد که ما از صمیم قلب برای منظور و هدف انقلابی خود مبارزه کنیم.

ــ برای رهایی از بقایا و اثرات بد جامعه کهن و جایگزین کردن معرفت انقلابی، ما باید سخت مطالعه کنیم، بیاموزیم و خود را اصلاح کنیم تا پیوسته ترقی نماییم.

ــ کوشش جدی در جهت آموختن مارکسیسم و به کار بردن مداوم انتقاد و انتقاد از خود برای بالا بدن سطح معیار های ایدئولوژیک و پیشرفت در کار فردی و مشترک با رفقا یکی از اصول اخلاق انقلابی است.

ــ  بعضی از رفقا یک سری کتب مارکسیسم را حفظ می کنند و خیال می کنند که دیگر مارکسیسم را از هر کس دیگری بیشتر درک کرده اند. اما زمانی که با مسائل مشخص عملی روبرو می شوند یا از خود حرکتی مکانیکی نشان می دهند و یا به کلی گیج می شوند. گفتار آنها مطابق کردارشان نیست. آنها کتب مارکسیم می خوانند ولی روح انقلابی و پرولتری آنرا جستجو نمی کنند. آنها فقط می خواهند معلومات خود را به رخ دیگران بکشند، نه اینکه آنرا در عمل انقلابی به کار برند. این نوعی از فردگرایی است.

ــ اخلاق انقلابی از آسمان نمی بارد، بلکه از درون پشتکار و مبارزه روزمره تکامل پیدا می کند. مانند عاج هرچه بیشتر صیقل پیدا می کند درخشنده تر و زیباتر می گردد.

  • انقلاب ما... / گام اول خودسازی

نویسنده : علی متین فر


اومد پیشم حالش خیلی عجیب بود فهمیدم با بقیه فرق میکنه


گفت: حاج آقا یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه

گفتم: چشم اگه جوابشو بدونم خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم


گفت: من رفتنی ام!

گفتم: یعنی چی؟


گفت: دارم میمیرم

گفتم: دکتر دیگه ای، خارج از کشور؟


گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد.

گفتم: خدا کریمه، انشاله که بهت سلامتی میده


با تعجب نگاه کرد و گفت: اگه من بمیرم خدا کریم نیست؟


فهمیدم آدم فهمیده ایه و نمیشه گول مالید سرش



گفتم: راست میگی، حالا سوالت چیه؟

گفت:

من از وقتی فهمیدم دارم میمیرم خیلی ناراحت شدم از خونه بیرون نمیومدم

کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن

تا اینکه یه روز به خودم گفتم تا کی منتظر مرگ باشم

خلاصه یه روز صبح از خونه زدم بیرون مثل همه شروع به کار کردم

اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار این حال منو کسی نداشت

خیلی مهربون شدم، دیگه رفتارای غلط مردم خیلی اذیتم نمیکرد

با خودم میگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن

آخه من رفتنی ام و اونا انگار نه

سرتونو درد نیارم من کار میکردم اما حرص نداشتم

بین مردم بودم اما بهشون ظلم نمیکردم و دوستشون داشتم

ماشین عروس که میدیم از ته دل شاد میشدم و دعا میکردم

گدا که میدیدم از ته دل غصه میخوردم و بدون اینکه حساب کتاب کنم کمک میکردم

مثل پیر مردا برا همه جوونا آرزوی خوشبختی میکردم

الغرض اینکه این ماجرا منو آدم خوبی کرد و ناز و خوردنی شدم

حالا سوالم اینه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آیا خدا این خوب شدن و قبول میکنه؟



گفتم: بله، اونجور که یاد گرفتم و به نظرم میرسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزیزه


آرام آرام آرام خدا حافظی کرد و تشکر، داشت میرفت گفتم: راستی نگفتی چقدر وقت داری؟

گفت: معلوم نیست بین یک روز تا چند هزار روز!!!


یه چرتکه انداختم دیدم منم تقریبا همین قدرا وقت دارم. با تعجب گفتم: مگه بیماریت چیه؟

گفت: بیمار نیستم!!


هم کفرم داشت در میومد و هم از تعجب داشتم شاخ دار میشدم گفتم: پس چی؟


گفت: فهمیدم مردنیم، رفتم دکتر گفتم: میتونید کاری کنید که نمیرم گفتن: نه گفتم: خارج چی؟ و باز گفتند : نه! خلاصه حاجی ما رفتنی هستیم کی اش فرقی داره مگه؟

  • انقلاب ما... / گام اول خودسازی

 

به گزارش سایت" حرف تو"، بعدازظهر روز پنجشنبه هفته گذشته خبر شهادتمالکوم شباز جوان مسلمان آمریکایی در کشور مکزیک به سرعت در رسانه های اجتماعی همچون فیس بوک پیچید و همه مطالب منتشر شده در فیس بوک از خبری با عنوان «مالکوم شباز، نوه مالکوم ایکس ترور شد» خبر می‌داد.

مالکوم ایکس موثرترین مبارز مسلمان آمریکایی در قرن 20 به شمار می رود و اکنون نوه وی یعنی ملکوم شباز در مکزیک ترور شده است.

مالکوم شباز، نوه مالکوم ایکس در حالی کشته شده است که چند ماه پیش زمانی که برای حضور در جشنواره فیلم فجر قصد خروج از آمریکا به مقصد ایران را داشت توسط ماموران اف‌بی‌آی دستگیر شد.

احتمال می رود مالکوم شباز برای سفر به ایران به کشور مکزیک رفته باشد زیرا برای ادامه دروس حوزوی در حوزه علمیه قم برنامه ریزی کرده بود.

به نظر می رسد مقامات آمریکایی نمی خواهند نوه یک مبارز مسلمان آمریکایی که هنوز در یاد و قلب سیاهپوستان است به عنوان یک جوان حوزه رفته و شیعه از ایران به آمریکا برگردد.

این خبر و بسیاری از خبرهای از این قبیل توسط رسانه های غربی به شدت سانسور می شود به طوری که امروزه در تمام نقاط جهان کمتر کسی از جنایات و قتل‌های زنجیره‌ای که هر روز در امریکا رخ می‌دهد اطلاع داشته باشد، چرا که متأسفانه غول‌های رسانه‌ای دنیای غرب، با سانسور جنایات در کشور خود و بزرگنمایی حادثه های کوچک در ایران و کشورهای مسلمان، فضای رسانه‌ای دنیا را تاحد زیادی به دست گرفته‌اند.

فراوانی این جنایات تا حدی است که بالاخره اخبار این کشتارها از لابه‌لای شبکه‌های اجتماعی، سایت‌های محلی و و بلاگ‌ها، درز می‌کند، اما متاسفانه انعکاس این اخبار در فضای مجازی نهایتاً تا چند روز دوامی نمی‌آورد.

این بار ما وبلاگ نویسان ایرانی، با هدف پرده برداشتن از چهره واقعی آمریکا، دست به دست یکدیگر می‌دهیم تا با صدایی واحد، ندای افراد و گروه‌هایی را که توسط شیطان بزرگ مورد ظلم واقع می‌شوند را در حد توانمان به گوش همگان برسانیم.

  • انقلاب ما... / گام اول خودسازی

نویسنده : حسین ذولفقاری


اگر کمی دقت کنیم پول می تواند دو نوع جایگاه را در زندگی بشر داشته باشد که هر کدام نتیجه دو نوع تفکر کاملا متضاد بوده و موضوعیت داشتن هر یک می تواند زندگی بشر را تغییر دهد. شاید عجیب به نظر برسد ولی حقیقت دارد.

 

تفکر اول: سعادت یعنی ثروتمند شدن، در نتیجه پول در جایگاه هدف قرار گرفته و تمام اعمال فرد از جمله دین ، کار ، خدمت و ... وسیله ای برای رسیدن به پولتعریف می شوند.

 

تفکر دوم: سعادت یعنی رضایت خدا، که در جایگاه هدف قرار گرفته و این بار پول، کار ، خدمت ، رفاقت و ... وسیله ای برای رسیدن به آن تعریف می شوند.

 

حال به بررسی این دو نوع تفکر می پردازیم. اگر پول را به عنوان هدف زندگی خود انتخاب کنیم از تمام فرصت ها در جهت رسیدن به آن استفاده می کنیم. دین و خدا را برای پول می خواهیم. این جمله بر سر زبان ما خواهد بود که اگر پول داشته باشی همه چیز داری. برای کسی که پول بدهد کار می کنیم و به کسی که پولدارتر باشد بیشتر احترام می کنیم. همیشه طوری کارهایمان را ترتیب می دهیم که به بیشترین سود برسیم و آن را اساس برنامه ریزی های شرکت ها قرار می دهیم. کسی که پول ندهد به کارش رسیدگی نمی کنیم. اگر فرصتی برای پولدار شدن پیش بیاید که نتیجه آن خیانت به هموطنان باشد از آن استفاده می کنیم مثلا احتکار می کنیم، چه مرکبات چه دلار. تا می توانیم پول را در بانک ذخیره می کنیم و فراموش می کنیم آیه قرآن را که می فرماید : «... کسانی که زر و سیم را گنجینه می کنند و آن را در راه خدا هزینه نمی کنند پس آنان را به عذابی دردناک خبر ده.». ( توبه- آیه 34)

 

در چنین زندگی معنای حقیقی کلمه money نقش بسته است. moneyیک کلمه یونانی است به معنای « خدا ». اگر کمی ریزتر شویم شاید عمری را صرف این کرده ایم که چطوری به پول بیشتری برسیم به هر قیمتی. آن هم در عمر محدود 60-70 ساله این دنیا.

 

اما اگرتفکر دوم را در زندگی خود قرار دهیم، آنگاه پول در آوردن دغدغه زندگی ما نخواهد بود البته وظیفه خود می دانیم که برای زندگی به دنبال کسب پول برویم چه بسا پول بسیار بدست آوریم  منتها بدون استرس و دیگر به دنبال ربا و رشوه و احتکار و ... نمی رویم. اگر کسی پولی نیاز داشت به راحتی و با علاقه به او کمک می کنیم . به دنبال تولید محصولات با کیفیت بیشتر می رویم نه سود بیشتر. دیگر فرزندمان را به خاطر این که ضرری مالی به ما وارد کرد تنبیه بدنی که فعلی حرام است نمی کنیم. وسط کیسه های سیب زمینی ، از سیب زمینی های کوچک بی کاربرد پر نمی کنیم. و در یک جمله برادر بودن مومنان با این تفکر معنا می شود. 

  • انقلاب ما... / گام اول خودسازی