انقلاب ما

وظیفه نسل پرنشاط و جوان دانشجو؛ تداوم و تکامل خط مستقیم انقلاب است

انقلاب ما

وظیفه نسل پرنشاط و جوان دانشجو؛ تداوم و تکامل خط مستقیم انقلاب است

انقلاب ما

قرار بر این شد تا نوشته های دوستانتون در هیئت عاشقان اهل بیت (علیه السلام) به صورت مکتوب در این وبلاگ قرار بگیره تاهممون هرز چند گاهی سری بزنیم به این نوشته ها و تکرار بشه گفته های گذشته و یادمون بیاد که چی قرار گذاشته بودیم با خودمون وقتی این نوشته ها رو میشنیدیم.

۲۲ مطلب با موضوع «اجتماعی» ثبت شده است

تاکسی‌نوشت!


رادیو (در حالی که خرخر می‌کند): ایمیل‌های «کلینتون» ارتباط مقامات افغان‌ مرتبط با سازمان سیا را فاش کرد.  وزارت امور خارجه آمریکا از فاش شدن ایمیل نامزد انتخابات ریاست‌جمهوری۲۰۱۶  این کشور در مورد مقامات افغانی که از سازمان سیا حقوق دریافت می‌کردند خبر داد!

 

راننده (در حالی که با کف دست به فرمان ضربه می‌زند): کاش این دم انتخاباتی، اسامی مواجب بگیرهای آمریکا تو ایران هم لو بره...

مسافر جلویی: این که چیزی نیست، همین الان تو کانال تلگرام بی‌بی‌سی فارسی، اسامی لیست فلانی منتشر شده!

راننده: داریش ببینم الان؟!

مسافر جلویی (در حال گشتن در گالری عکس گوشی): اینهاش!

من: مگه میشه؟ اسامی خیلی‌ از بزرگوارها تو این لیستهاست! یعنی این‌همه حضرات مواجب بگیر دشمن‌اند؟! این چه حرفیه آخه...؟

راننده (رو به من): نه پسرجان! به حضرات که تردیدی نیست، اما به انگلیسیا چرا.

مسافر جلویی: اصلا گیرم که نون‌خور استکبار نیستند، که نیستند؛ حداقل کاری که ازشون انتظار میره اینه که از حمایت دشمن از اونها اعلام برائت کنند و مرزبندی داشته باشند.

مسافر عقبی: بریزین دور این حرفا رو بابا، چه اشکالی داره بی‌بی‌سی فارسی هم لیست ارائه کنه؟! مگه ایرانی نیستن؟

راننده: داداش! مگه هرکی فارسی حرف بزنه و چارتا عکس با تخت جمشید داشته باشه، ایرانیه؟! انگلیس، دشمن ما نباشه، پس ننه‌جون من لابد دشمن ملته!!

مسافر عقبی: حرف مفت که کنتور نمیندازه، یه مشت *** و نفهم دور هم جمعین که چشمتون فقط به بیست و سیه! اصلا ادب مرد به ز دولت اوست...پیاده میشم!

مسافر جلویی: این چرا فوری لفت داد؟!

من: یعنی هنوز پیدا میشن کسایی که از 88 تا الان دست دشمن رو ندیده باشن؟!

راننده: دست و پای دشمن که جای خود داره، هنوز یه عده حاضر نیستن بگن انگلیس و امریکا، بدخواه این مملکتند...

(و همزمان موج رادیو را عوض می‌کند)

رادیو: (صدای امام(ره) در حال پخش است) «...آن روزى را که امریکا از ما تعریف کند باید عزا گرفت. آن روز که کارتر و ریگان (1) از ما تعریف کنند معلوم مى‏شود در ما اشکالى پیدا شده است، آنها باید فحش دهند و ما هم باید محکم کارمان را انجام دهیم...[1]»



[1] صحیفه امام، ج‏18، ص: 242

  • انقلاب ما... / گام اول خودسازی
بازخوانی آرمان شهدای غواص بعد از چندماه...

یک مرثیه‌ی صد و هفتاد و پنج نفره‌

 ]جا داشت برای تک تک شما صد‌و‌هفتاد‌و‌پنج غریب، صد‌و‌هفتاد‌و‌پنج مرثیه‌ای جدا بنویسم.

حق آن بود که پدر رنجور و مادر از رمق افتاده‌تان به یاد غریبی شما خون گریه کنند؛ بلکه همه کسانی که از "آبی" نوشیدند که شما برای دفاع از آن "به آن" زدید ، بر "خاکی" قدم گذاردند که برای پاسداری وجب به وجبِ آن "در آن" زنده به گور شدید، از هوایی تنفس کردند که آسمانش را دروازه‌ی جهنمی برای دشمن ساختید و در سایه دینی زندگی کردند که شما تربیت‌شدگان آن مکــتب‌اید...

حق آن بود نه با افسانه و اسطوره‌های خیالی که با قصه‌ی صد‌و‌هفتاد‌و‌پنج مردِ سلحشورِ واقعی، کودکان‌مان را به خواب می‌کردیم.

و حق این بود با صد‌و‌هفتاد‌و‌پنج روایت هنرمندانه، برای صد‌و‌هفتاد‌و‌پنج سال، هنر تصویر و سینمای ما حرفی تازه برای گفتن داشت.

جا داشت به حقّ یک‌رنگی ظاهر و باطن صد‌و‌هفتاد‌و‌پنج نفره‌تان، هر کدامـمان مانند جعبه مدادرنگی، صد‌و‌هفتاد‌و‌پنج رنگِ متضاد نمی‌شدیم...

و جا دارد به یاد وحـدت‌تان، و پشت هم‌ایستادنـتان، ما نیز مرام صد‌و‌هفتاد‌و‌پنج نفره‌گی پیشه کنیم و " در حضور دشمن" ریش هم را نکشیم و ریشه یکدیگر را نسوزانیم.

به خیال خام خودشان شهید را زنده به گور کردند، نیــــست و نابود... اما تا به امروز، سالی بر ما نگذشته است مگر آن‌ بذری که دشمن سی سال پیش در خاک سرد و نمور خود پنهان نمود، جوانه زد و رشد کرد، ثمر داد و بازگشت.

مرثیه‌تان‌ را باید از زبان خودتان شنید؛ انگار روضه‌ی شما صد‌و‌هفتاد‌و‌پنج نفر، یکی‌ست.

حتم دارم آن آخرِ کار، سرهنگ بعثی دلش لرزید...آن وقتی که دستور داد دستانـتان را محکم ببندند و شیردلی با آهنگ کـشداری فریاد زد: یا عَلــــــــــــــــی!

و ذکر زیر لبتان، هم‌رنگ سربندتان، یاعلی و یا‌فاطمه شد...

با لگد دشمن وقتی خاکِ کفِ گودال از صورتتان بوسه چید، در آن وانفــسا، ذکر همه نوحه‌ی کوثریِ جماران شد:

آه از آن ساعتی که با تن چاک چاک/ نهادی ای تشنه لب صورت خود روی خاک..

در حسینیه‌ی گودال، افسوس که دست میدان‌دار بسته بود.      [

 

 

شادی همه شهدای تاریخ اسلام، از عصر رسول‌الله تا عصر بقیه‌الله، صلواتی هدیه بفرمایید.

علی متین فر- 1394



  • انقلاب ما... / گام اول خودسازی

اینفوگرافی زیر همانطور که مشخص است مربوط به آمارهای ازدواج و طلاق و سایر آمارهای مرتبطه ی کشور ماست! البته آمارها مربوط به سال 92 بوده و تصاویر گویای همه چیز خواهد بود...

 برای دریافت تصویر بزرگتر و باکیفیت تر، روی عکس کلیک کنید:

  • انقلاب ما... / گام اول خودسازی

 

فلسفه، روزه، مسئله این است!

 

سعید حاجی پــور

 

ماه رمضان های دوران کودکی را هیچ وقت فراموش نمی کنم. آن زمان ها که وقتی ماه رمضان می آمد؛ همه از آن صحبت می کردند؛ پدر و مادر ها، تلویزیون، رادیو، حتی معلم مدرسه هم موضوع انشا ماه رمضان می داد. و این ما بودیم که در این یک ماه پر می شد ظرف وجودیمان از معارف و حقایق شهر الرمضان.

 

و یا حتی قبل تر از آن را هم یادم هست؛ آن موقع کوچکتر از آن بودیم که حرف های رسانه ی ملی را بفهمیم و هنوز در کلاس های درس آموزش و پرورش حضور به هم نرسانیده بودیم، آن موقع که از مادر گرامی فلسفه روزه را سوال می کردم و او می گفت: " درست است که وضع مالی ما زیاد خوب نیست و بابا زیاد درآمد ندارد ولی حتی کسانی هستند که وضعیت شان از ما هم بدتر است و خدا این ماه را گذاشته تا ما روزه بگیریم و گرسنگی و تشنگی بکشیم تا با آنها هم دردی کنیم و بیشتر به آنها کمک کنیم."

 

و این بود فلسفه روزه از زبان مادرم که خیلی هم باسواد نبود، اصول کافی و من لا یحضره الفقیه نخوانده بود ولی هر آنچه او می گفت همانند وحی بود که بر جان من نازل می شد و فلسفه روزه را با تمام وجودم لمس می کردم.

 

بزرگ تر که شدیم و در زمره دانش آموزان که قلمدادمان کردند، در ماه رمضان معلم موضوع انشا می داد که پیرامون روزه بنویسید و از آنجا که ما از همان دوران کودکی مدادمان از همه بیشتر می نوشت انشا هایی می نوشتیم که خودمان هم نمی فهمیدیم و معلم از حیرت فشارش بالا و پایین می شد. پیرامون فلسفه روزه که همان حرف های مادر را تئوریزه می کردیم ( بخوانید قلمبه سلمبه) و به خورد بچه های مردم می دادیم، اندر حکایات روزه کله گنجشکی چه فلسفه هایی که  نمی بافتیم و چه احکامی که پیرامون آن به رساله های عملیه اضافه نمی کردیم.

  • انقلاب ما... / گام اول خودسازی

آقا فدایت! آمدی؟

روایتی از روز ظهور حضرت مهدی(عج)

امروز، عجب روزی بود! همه غافلگیـر شدیم. ما در خانه بودیم. پدر خواب بود، مادر در آشپزخانه مشغول پخت‌و‌پز و من و برادر کوچکم سر کنترل تلویزیون جر‌ّ و ‌بحث می‌کردیم...

که ناگهان آن صدای عجیب و دلنشین در خانه پیچید، آیه ای از قرآن. به هوای اینکه شاید صدا از بیرون آمده، درب و پنجره را باز کردم و دیدم که صدا در خیابان نیز به وضوح می آید.

صدایت آشنا و پر‌رنج بود؛ پدرم بی درنگ از خواب پرید، مادرم با کفـگیر، به زمین تکیه داده بود، من و برادرم کنترل را به کناری پرت کردیم و سراپــا گوش شدیم، اصلاً مجری تلویزیون و مهمانان آن هم از جای خود بلند شده بودند و با دهانی باز و چشمانی گشاد، آسمان را ور‌انداز می کردند.

و تو خود را معرفی کردی:« ای اهل عالم! من بقیه‌ا... و حجت و جانشین خداوند روی زمینم...»

آن‌جا بود که گل از گل‌مان شکفت و زیر لب سلام دادیم:«السلام علیک یا بقیه‌‌ا... فی ارضه»

بعد با طنین محمدی‌ات فرمودی:«...من بازمانده آدم(ع)، ذخیره نوح(ع)، برگزیده ابراهیم (ع) و از تبار محمـــد(ص)ام. شما را سوگند می دهم به حقّ خدا و حقّ رسول‌خدا و حق من که از حق ذی‌القربی بر گردنتان دارم، ما را یاری کنید و از ما در برابر ستمگران حمایت کنید. از خدا بترسید در حقّ ما و ما را خوار نسازید، ما را یاری کنید که خداوند شما را یاری کند. امروز از هر مسلمانی یاری می طلبم. »

وصف نشدنی‌ست. در پوست خود نمی گنجیدیم. پدرم همان پایین تخت به سجده شکر افتاد. مادرم سرش روی زانو بود و های‌های گریه می کرد و من و برادرم به خیابان دویدیم!

  • انقلاب ما... / گام اول خودسازی

نویسنده: علی متین فر

از وقتی قبرم را تخریب کردند تا پایه های قطور یک بازار را در آن بکارند، روحم سخت پریشان شده است. از وقتی که به خواب رفته بودم، یعنی زمان ناصرالدین شاه قاجار، تا حالا این قدر آشفته نشده بودم. از این همه تشویش روحم برای تسکین کالبدی که تقریباً فقط دندانهایش باقی مانده به زمین گسیل شد!

هرچه فکر می کنم می بینم من در فِرانس یا شوروی دفن نشده بودم! عجیب است، آخر خواندن سر درب بسیاری از دکان ها برایم دشوار شده. شاید عیب از سواد من است که در خاک نمور، نم کشیده است.

تا جائی که یادم می آید شهر ما"بارفروش"، محل دادوستد کالاهای وارداتی و مرکز خرید محصولات طبیعی مردم بوده، اما هیچ وقت محل بده بستان فرهنگ غنی خود نبوده است.

در میدان شهرداری، سوار وسائل حجیمی به نام اتوبوس واحد می شوم. راننده پُک آخر را همراه استارت زد. خیابان ها از پشت پنجره زیر پایت می دوند. می خواهم بدانم واقعا اینجا همان شهر محل زندگی ماست یا هنوز در برزخ بسر می برم؟! باید بفهمم که جریان این نام های ناآشنای دکان های شهر تا کدامین خیابان منتهی می شود؟

علی الظاهر مردم نه تنها منِ روح را بلکه یکدیگر را هم نمی بینند. این را از پادرد پیرمرد سرپایی فهمیدم که نیم نگاهی به صندلی چند جوان بشاّش می اندازد.

عجائب شهر جدید بی شمار است، از طرز سخن گفتن شان، از زیبایی مرکب هاشان، از جامه های شرم آورشان، اما من حواسم هنوز به رسم الخط و نام های نامأنوس بازار است. به شهربانی رسیده ایم، تا اینجا مطمئنم که این جا بارفروش نیست. راه، کِش آمده است. در راه بندان طویلی که عمر انسان ها و نیز ارواح را هدر می دهد، فرصت را مغتنم می شمرم تا با دقت بیشتری به شهر نظاره کنم.

از قضا دفتری همراه آورده ام تا از عجایب مذکور، رونویسی کرده، بلکه همشهریان مرحوم در بازگشتم باورشان شود!

عجیب است! هرچه بیشتر پیش می رویم اسامی بیگانه، درشت تر و بی پرواتر بر سر در دکان ها خود را  می نمایانند:

Delamond-Matto-Modeline-And1-Prances-Aldora-Agust-Firs-Tac-Romance-Hido-IcePack-bRd-MamaShoes-Frak-Grad-Antonio-Daylight-OscarJin-Merci Mama-Borda-Mangdim و...

مسیر به انتهای خود یعنی حمزه کلا رسیده و مسافرین one by one (یک به یک) پیاده می شوند اما من روی صندلی آخر تنها نشسته و می شمرم که در این street (خیابان) طویل و پرتردد که بیش از 325 دکان، بارفروشی می کنند، قریب 90 مغازه، فرهنگ و زبان خویش را نیز OFF(حراج) زده اند! بهتر است تا این فرهنگ مرا نیز مسموم نکرده به گور گم خویش بازگردم. اصلا چه بهتر که ما مردیم و حراج فرهنگ را در شهر فرهنگ ندیدیم!

پایه های Mall(بازار) را درست روی خرده های بدنم غرس کرده اند تا خاک کف پای بازاریان شوم. عرضی نیست دیگر، می روم اما، ورّاث من، یک بند دیگر به وصیت نامه ام اضافه کنید:

"ننـگ به فرهنـگی که از چنـگ دشمن چکید و ما را از ثروت خودمان بیزار کرد."

نویسنده : رضا علوی

 باسمه تعالی


سال نو در رسوم مختلف، زمانی است برای آغازی دوباره، شروعی از یک تکرار، و آن را در این تکرار سال ها، به نکویی و میمنت یاد می کنند، و در هر قومی و منطقه ای زمانی دارد این سال نو، و ما آن را در بهار ارج می نهیم.

سال نو در واقع زمانی است از آغاز یک تاریخ ، یک زندگی و یک حرکت، که می تواند برای فرد فرد یک جامعه و برای یک جامعه، نتیجه و مقصدی متفاوت را به همراه داشته باشد.

و این بهار زمین است؛ بهار انسان چیست؟

آدمی باید تا در بهار خود به جشن و شادمانی بپردازد و این بهار را می توان در تمام فصول تجربه نمود و عمری طولانی یا کوتاه تر از یک فصل را برای آن تصور کرد.

بهار انسان را باید در ارتباط او با معبود تعریف نمود. هرگاه توانست خود را از هر چه غیر معبود رها نماید و با او ارتباط برقرارکند، بهارش فرا رسیده و برای بهاری شدن، فرصتی چون «رمضان» در اختیار انسان قرار گرفته است که در ماه های سال، به گردش در آمده تا شاید به ما بفهماند که ای انسان می توانی در تمام فصول بهاری شوی!

                        و باید دانست که بهاری شدن و بهاری ماندن توصیه ای نه زمینی، بلکه آسمانی است

زیبایی هایی که این آیین در خود گنجانده ( صله رحم، صلح و صفا، شادی  و...) را می توان به عنوان موضوعاتی پسندیده از دین دانست و بدان پایبند بود و ارج نهاد، و از نکات ناپسند این رویداد آیینی نیز نباید غافل ماند؛  و می دانیم که روز و روزهایی که در آن معصیت نباشد عید است.

***

آیا ما زمینی شده ایم!؟

متاسفانه در چند سال اخیر فرهنگ مصرف گرایی و اسراف را می توان به وفور مشاهده نمود، فرهنگی غیر اسلامی که باید بدان توجه داشت و چه بسا اگر این گونه نگردد نتیجه ای جز وضعیتی چون کشور های غربی را نمی توان برای کشور اسلامی خود تصور کرد.

هزینه ی گزاف تعویض اقلام منزل، تلفن همراه، ماشین جدید، وسایل لوکس و تزئینی گران قیمت و... در سال نو که ضرورتی نیز برای آنها احساس نمی گردد علاوه بر فشار مادی که به منظور تهیه آن به ما تحمیل می کند، آسایش و آرامش روحی را از ما دور نموده، که در نگاه فردی، جز شادی های گذرا و کاذب نتیجه ای را به همراه نداشته است. اقلامی که گاهی در زندگی روز مره ما استفاده ای را هم نمی توان برای آن تعریف نمود.

حال آنکه در نگاهی کلان تر به این موضوع در جامعه، چشم روی هم چشمی ها و تجملگرایی و اسرافهای صورت گرفته به واسطه این فرهنگ وارداتی غلط غربی فاجعه ایست که نمی توان به سادگی گذشت و نیاز به عزمی راسخ در فرد فرد جامعه و مسئولین برای از بین بردن این نا هنجاری اجتماعی دارد.

امید است با توجه به نامگذاری های سال های اخیر توسط رهبر معظم انقلاب به شعار های اقتصادی، عزمی را در فرهنگ اقتصادی خود شاهد باشیم تا به آن مفاهیم اسلامی؛ چون قناعت، توجه به هم نوع، ساده زیستی و ... نزدیک تر گردیم انشاء ا.

  • انقلاب ما... / گام اول خودسازی

نویسنده : علی متین فر 

به نام خدا

موضوع انشاء: فرهنگ رانندگی

رانندگی یکی از تفریحات جوانان و نوجوانان امروز جامعه ما است! من رانندگی را دوست می دارم! رانندگی اصلاً در خون ما جاریست. دایی مان می گوید: مراد! حلال زاده به دایی اش می رود. آخر دائی مان انتهای رانندگی است. او پایه اول دارد. او الگوی من است. البته من قبل ها رانندگی پدرم را الگوی خودم قرار داده بودم، اما در سفر پارسال نوروزمان به تبریز، پدرم جهت کِیف ما و پُز جلوی دیگران هِی گاز می داد و از راست و چپ مردم جلو می زد، او حتی پلیس مهربان را چند بار قال گذاشت. اصولاً دوغ و ماست پرچرب بر پدرم زود اثر می کرد بطوریکه بعد ناهار، از فرط خستگی تک چشم و گاهی بی چشم ماشین سواری می کرد! تا اینکه در یک پیچ پدرم نسخه همه ما را پیچید. همه با هم به سراشیبی افتادیم. معلم جغرافیای ما می گفت به فاصله عمیق میان دو کوه، "دره" می گویند! بعد از آن ما خوابیدیم تا اینکه در بیمارستان بیدار شدیم. پدرم که ظاهرا ماست به او ساخته بود در کمال آرامش خوابید، خواهر کوچولویم در دره ناپدید شد، مادرم کوفته ی تبریزی شد ، و من افلیج!

دائی مان می گوید: افلیجی درمان دارد. او قول داده اگر خوب شوم،برایم تویوتا بخرد. اما پسردائی ام می گوید:او سرت گول مالیده و برای تابوت هم نمی خرد، تا عمر داری باید روی صندلی چرخ دار رانندگی کنی. او بدجنس است و از ما بدش می آید، من هم او را سوار تویوتایم نمی کنم!

من کتاب آیین نامه را چند بار خوانده ام البته نه چند بار، یک بار. خواندن هم که مثل همه فقط عکس هایش را ورق زدم، اما مطمئنم در امتحان کتبی 20 می شوم و راننده خوبی برای اجتماع می گردم، آخر دایی مان پشت کامیونَش بزرگ نوشته: انگل اجتماع، راننده بی فرهنگ!

دیروز حسینی بای در 20:30 می گفت بیشتر کشته شدگان نوروز92 بعلت "سرعت زیاد" و"انحراف به چپ" خود را از دار فانی آویختند. راست می گوید! بابای ما همیشه در زندگانی اش "عجله" داشت.

موقعی که یارانه واریز می شد، عجله داشت؛

موقعی که ناهار دیر می شد، عجله داشت؛

موقعی که در صف نانوایی می ایستاد، عجله داشت؛ البته خوب شد نیست تا در صف سبد کالا بایستد.

موقعی که چراغ راهنمایی نزدیک بود قرمز شود(و یا حتی سبز شود) عجله داشت، البته فقط زمانی به حالت عادی اش برمی گشت که ببیند افسر او را می پاید.

سرانجام همین "عجله" خانواده ما را متلاشی، سفر ما را کوفت و ماشینمان را مچاله کرد.

دائی مان می گوید: عجله کار شیطان است. در ذات پلید شیطان باید تُف انداخت! من هم انداختم، اما صاف به صورت پسردائی ام اصابت کرد.

من، در پایان نتیجه می گیرم عاقبت هر عجله کننده ای در "دره" رقم می خورد و پلیس فقط در تأخیر افتادن آن نقش دارد.

این بود انشای من!


  • انقلاب ما... / گام اول خودسازی

باسمه تعالی

 

وقتی عمودِ[1] 253 را رد کرده بودیم، دیگر واقعاً توانی برای حرکت نداشتم، آرزو می‌کردم بچه‌هایی که همراه بیرق، تقریباً صد متر جلوتر از ما حرکت می‌کردند، لحظه‌ای برای استراحت درنگ کنند تا با نوشیدن یک استکان چای عربی، توان دوباره‌ای برای راه رفتن بیابم.

در همین حال ناگهان مرد میان‌سال عربی را دیدم، خودم را به او رساندم، برای اینکه بتوانم با او صحبت کنم کمی خم شدم، چون هر دو پایش معلول بود و در حالت نشسته با دست‌هایش راه می‌رفت، بعد از سلام و احوال‌پرسی از او به عربی پرسیدم: « اهل کجایی؟ » و او در حالی که نفس نفس زنان خود را به جلو می‌کشید جواب داد: «اهل شهر دیوانیه هستم» من در حالی‌که بغض تمام گلویم را گرفته بود از او سوالاتی می‌پرسیدم و او همان‌طور که کشان کشان خود را به جلو می‌کشید، بریده بریده به همه‌ی آنها پاسخ می‌داد. در پایان گفتگویم با او، از سختی‌های راه پرسیدم و اینکه چه عاملی او را به این راه دشوار کشانده است، لحظه‌ای از حرکت باز ایستاد و به صورتم خیره شد، از عمق نگاه خسته‌اش می‌شد به صداقت لهجه‌اش که از یک ایمان راسخ حکایت داشت، پی برد، با همان حالت گفت: « عشق حسین »

به راستی که اربعین میعادگاه است. باید حداقل یکبار در این میعادگاه بزرگ حضور بیابی تا معنای ایمان را درک کنی و مصداق ایمان را متجلی (علامات المومن خمس و منهم زیارت الاربعین) باور کنید اگر فرصت حضور در این میعادگاه را بیابید، به راحتی متوجه می‌شوید که چرا باید تنها به زائرین اربعین گفت «مومن»، اصلا ایمان یعنی چه؟

 

ایمان، یعنی خوشحالی عمیق پیرزنی که تمام هستی‌اش را که چند دانه خرمای آغشته به ارده است، روی یک سینی گذاشته و خود را با ویلچر به میعاد‌گاه پیاده‌روی اربعین رسانده است و با تمام ظرفیتِ الفاظ، به تو التماس می‌کند که از خرمای او برداری و میل کنی؛ و زمانی که تو دست خود را دراز می‌کنی ودانه‌ای از خرمای نه چندان تازه‌ی او را بر‌می‌داری، از عمق وجود خوشحال می‌شود و تو می‌بینی که زیر لب می‌گوید «الحمدلله» و با گوشه‌ی چادر عربی‌اش اشکش را پاک می‌کند.

ایمان، یعنی‌ لبخندهای مُهنّد، آن جوان اهل بصره که دانشجوی کامپیوتر در بغداد است، و وقتی از او می‌پرسی: مگر الان ایام امتحاناتت نیست؟ نگاهی عاقل اندر سفیه به تو می‌اندازد و می‌گوید: امتحان اصلی ما حسین(ع) است. و باز لبخند ‌می‌زند.

ایمان، یعنی قدم‌های آهسته آن پیرمرد نجفی که می‌گفت این بارِ نهمی است که این مسیر را آمده است ولی این بار چون عمل قلب باز انجام داده است، دکتر او را از آمدن منع کرده است، به همین دلیل دو تا از خواهر زاده‌هایش با یک کوله‌پشتی پر از قرص و دارو همراهش آمده‌اند، و بعد با حالتی که درست متوجه نمی‌شوی خنده است یا گریه، می‌گوید: ولی توی این سه روز پیاده‌روی حتی یک قرص هم مصرف نکرده‌ام.

 

ایمان یعنی باور عمیق  به خدا و اولیای او. و کجا بهتر از اربعین می‌توانی خدا را احساس کنی و عظمت کشتی نجات او (حسین) را درک کنی؟ و البته زیارت اربعین به معنی واقعی کلمه از مصادیق «یُدرک و لایُوصف» است یعنی ‌درک می‌کنیم ولی نمی‌توانیم برای دیگران توصیفش کنیم؛ باید خودت باشی و عمق معنی ایمان را درک کنی و وقتی اولین بار توفیق حضور در زیارت اربعین را یافتی، احساس می‌کنی که تازه همه چیز شروع شده است و این تو هستی که باید دوباره آغاز شوی . . .

برگرفته از سایت رجانیوز

به همراه تغییرات

 



1. در مسیر بیش از 85 کیلومتری حرم امیرالمومنین(ع) تا حرم اباالفضل العباس(ع) هر 50 متر تیرک چراغی وجود دارد که بر روی آن شماره‌ای نصب شده است که تعداد کل آنها 1452  عدد می‌باشد.

 نویسنده: رضا علوی


راستش را بخواهی می خواهم با هم نوعان خودم سخن بگویم ، و شما ، بله شما : لطف کن و این مطلب را نخوان

 

سلامی به سردی زمستان ،سلام به شما دوست عزیز که از جنس من ای ، تو هم دانشجویی! در راه کسب علم و دانش.

دانشجو سلام حالت چطور است دوست من ، خوبی ، خوشی ، رو به رشدی ؟

جداً! تو رو به روشدی؟

خوشا به حالت که رشد می کنی در این دانشگاه ، خوشابه حالت که به بطالت نمی گذرد ایامت، خوشابه حالت که در پی  یافتن هم کفو1 خود در سرای پردیس دانشگاه نمی چرخی ، تا سرت کیج رود از این همه خودنمایی ها،خوشا به حالت که کلاس های خشک و بی روح سرزمین علم، تو را سرد و بی روح نمی کند، خوش به حالت دوست من.

من که مهندس این مملکتم ( البته پس از آمدن نمره درس 2 واحدی معرفی استادم) نمی دانم باید چه کنم تا آیندگان در باره ی من آنگونه که من سخن می گویم درباره گذشتگان، سخن نگویند و به نیکی یاد کنند از من دانشجو!

تاریخ علم آموزی در فرهنگ  من روشن است و تاریخ آن نشان می دهد که برتری ازآن ما بود در گذشته ای نه چندان دور.

روزی خواندم که ((پیِر روسو)) 2 می گفت : در قرن چهارم و پنجم که، حکومت اسلامی در جنوب اروپا- یعنی در اسپانیی امروز- تشکیل شده بود، تاجری می خواست پسر خودش را در دانشگاهی بگذارد تا تحصیل کند ; با استادی مشورت کرد. استاد گفت: اگر می خواهی پسر تو چهار عمل اصلی را خوب یاد بگیرد، همه ی این دانشگاه هایی که در فرانسه و در منطقه میانی اروپاست ، جوابش را می دهند;  اما اگر می خواهی بالاتر از چهار عمل اصلی چیزی یاد بگیرد، باید به دانشگاه های اسلامی در آندلس بروی.

الان هم همان است

اگر الان می خواهی بیشتر از چهار عمل اصلی را یاد بگیری باید به آندلس بروی ، با این تفاوت که علوم من وتو را به نام خود مصادره  و رنگ و بوی  دینی آن را پاک نموده اند اروپاییان قرن بیستم و از طرفی، چهار عمل اصلی خود را برای ما فرستاده اند تا من و تو نکند که از دنیا عقب بمانیم!

بله ما را از یک صادر کننده ی بزرگ علمی تبدیل نمودند به وارد کننده ای حقیر که باید بدهیم حق مسلم خود را تا امکانات علمی از آنها طلب کنیم در این آب گل آلود جهان، و آنها چه خوب می دانند ماهی گیری در آب گلالود را.

و داد می زنند : ایرانی مگر چه می داند، او مگر می تواند،  دگر باید از او قطع امید کرد. حرف را کوچک می کنند در نزد او و خود را غول هایی دست نیافتنی در عرصه علم و صنعت و هنر معرفی میکنند  و این حرف ها را به زبان مادری من، به من و تو (یا بهتر است بگوییم با من و تو3 )القا میکنند .

ولی نباید از انصاف هم بگذزیم که آنها استادند، استادند در جنگ، از نوع نرم آن . نر م نرمک می آیند و می برند و جای خالی آن را هم پر می کنند، و من و تو نمی فهمیم

خلاصه ای از داستان آندلس را چندین بار خواندم و هر بار شباهت رفتار آنها را با زمان حال فهمیدم و همین سبب شد ،با تو دوست دانشجوی خود قرار بگذارم تا در شماره بعد هم در خصوص آندلس این قطب علمی اسلامی جهان در اروپا سخن بگویم.

این مطلب ادامه دارد...

 

1- کُفو : نظیر ، مانند = کنایه ای به یافتن دوستانی از نوع غیر هم جنس

2- نام یکی از اندیشمندان گذشته

3- من و تو : کنایه ای از شبکه های فارسی زبان غربی