انقلاب ما

وظیفه نسل پرنشاط و جوان دانشجو؛ تداوم و تکامل خط مستقیم انقلاب است

انقلاب ما

وظیفه نسل پرنشاط و جوان دانشجو؛ تداوم و تکامل خط مستقیم انقلاب است

انقلاب ما

قرار بر این شد تا نوشته های دوستانتون در هیئت عاشقان اهل بیت (علیه السلام) به صورت مکتوب در این وبلاگ قرار بگیره تاهممون هرز چند گاهی سری بزنیم به این نوشته ها و تکرار بشه گفته های گذشته و یادمون بیاد که چی قرار گذاشته بودیم با خودمون وقتی این نوشته ها رو میشنیدیم.


نویسنده : علی متین فر 

به نام خدا

موضوع انشاء: فرهنگ رانندگی

رانندگی یکی از تفریحات جوانان و نوجوانان امروز جامعه ما است! من رانندگی را دوست می دارم! رانندگی اصلاً در خون ما جاریست. دایی مان می گوید: مراد! حلال زاده به دایی اش می رود. آخر دائی مان انتهای رانندگی است. او پایه اول دارد. او الگوی من است. البته من قبل ها رانندگی پدرم را الگوی خودم قرار داده بودم، اما در سفر پارسال نوروزمان به تبریز، پدرم جهت کِیف ما و پُز جلوی دیگران هِی گاز می داد و از راست و چپ مردم جلو می زد، او حتی پلیس مهربان را چند بار قال گذاشت. اصولاً دوغ و ماست پرچرب بر پدرم زود اثر می کرد بطوریکه بعد ناهار، از فرط خستگی تک چشم و گاهی بی چشم ماشین سواری می کرد! تا اینکه در یک پیچ پدرم نسخه همه ما را پیچید. همه با هم به سراشیبی افتادیم. معلم جغرافیای ما می گفت به فاصله عمیق میان دو کوه، "دره" می گویند! بعد از آن ما خوابیدیم تا اینکه در بیمارستان بیدار شدیم. پدرم که ظاهرا ماست به او ساخته بود در کمال آرامش خوابید، خواهر کوچولویم در دره ناپدید شد، مادرم کوفته ی تبریزی شد ، و من افلیج!

دائی مان می گوید: افلیجی درمان دارد. او قول داده اگر خوب شوم،برایم تویوتا بخرد. اما پسردائی ام می گوید:او سرت گول مالیده و برای تابوت هم نمی خرد، تا عمر داری باید روی صندلی چرخ دار رانندگی کنی. او بدجنس است و از ما بدش می آید، من هم او را سوار تویوتایم نمی کنم!

من کتاب آیین نامه را چند بار خوانده ام البته نه چند بار، یک بار. خواندن هم که مثل همه فقط عکس هایش را ورق زدم، اما مطمئنم در امتحان کتبی 20 می شوم و راننده خوبی برای اجتماع می گردم، آخر دایی مان پشت کامیونَش بزرگ نوشته: انگل اجتماع، راننده بی فرهنگ!

دیروز حسینی بای در 20:30 می گفت بیشتر کشته شدگان نوروز92 بعلت "سرعت زیاد" و"انحراف به چپ" خود را از دار فانی آویختند. راست می گوید! بابای ما همیشه در زندگانی اش "عجله" داشت.

موقعی که یارانه واریز می شد، عجله داشت؛

موقعی که ناهار دیر می شد، عجله داشت؛

موقعی که در صف نانوایی می ایستاد، عجله داشت؛ البته خوب شد نیست تا در صف سبد کالا بایستد.

موقعی که چراغ راهنمایی نزدیک بود قرمز شود(و یا حتی سبز شود) عجله داشت، البته فقط زمانی به حالت عادی اش برمی گشت که ببیند افسر او را می پاید.

سرانجام همین "عجله" خانواده ما را متلاشی، سفر ما را کوفت و ماشینمان را مچاله کرد.

دائی مان می گوید: عجله کار شیطان است. در ذات پلید شیطان باید تُف انداخت! من هم انداختم، اما صاف به صورت پسردائی ام اصابت کرد.

من، در پایان نتیجه می گیرم عاقبت هر عجله کننده ای در "دره" رقم می خورد و پلیس فقط در تأخیر افتادن آن نقش دارد.

این بود انشای من!


  • انقلاب ما... / گام اول خودسازی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی