نویسنده: علی متین فر
*بهار نزدیک بود. باغ پیدا بود. تا چشم کار می کرد نهال بود و نهال. پیرمرد باغبان و فرزندانش مشغول سم پاشی درختچه هایشان بودند بلکه با مرگ شته ها و حشرات جانی دوباره بگیرند و ثمری بدهند.
*آفتاب که نور را می بُرد دیگر پیرمرد وا رفته بود، فرزندانش هم از فرط خستگی کار را نیمه تمام رها کردند. خستگی که امان همه را برید چند ردیف از نهال ها جاماندند. بچه ها می گفتند:"حالا چند درخت سم نخورند چه می شود مگر؟!
*نسیم که می وزید بوی سم همه جا پیچیده بود ولی اثری بر آن چند نهال نداشت؛ نهال های جامانده فراموش شدند.
*خورشید بارها آمد و رفت.
هجمه شته ها به طرف نهالستان پیرمرد بیشتر از باغات همسایه شده بود.حالا تعداد درختچه های بیمار نسبت به نهال های سالم بیشتر و بیشتر به نظر می رسید، به طوری که با رسیدن زمستان و هنگام برداشت نوبریِ نهال ها، مال پیرمرد از همه سبک تر و فاسدتر بود.
*بیچاره پیرمرد! تمام تلاشش را به باد رفته می دید. یاد آن روز افتاد که خستگی کلافه اش کرده بود و به حرف فرزندان خود- بدون لحظه ای تأمل -عمل کرد. یادش نبود که حشرات موذی برمی گردند، یادش نبود که نهال های سم پاشی نشده درختچه های سالم را نیز گرفتار می کند.
*در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود دو دستش را روی سر گرفت و به نهال سالمی محکم تکیه داد..از ضربه، میوه سالمی کنار پیرمرد بر زمین افتاد. باغبان با دیدن آن امیدوارانه از جا بلند شد، اشک ها را با آستین خاکی اش پاک کرد. با خود می گفت:" هنوز بعضی از نهال هایم سالم ماندند...". ارّه، قیچی، بیل و کود و سم را گرفت، آرام و پیوسته نهالستان را هرس و آبیاری و باغبانی کرد.
* عجب رنگ و بویی دارد این باغ؟! این اعتراف همه ی کسانی بود که سال و سالها بعد از کنار باغ او می گذشتند.
باد که با شدت شلاق می زد، میوه ها از درخت سبز و تنومندی به روی خاک افتادند و غلطیدند و غلطیدند تا در کنار قبر پیرمرد آرام گرفتند. در زیر آن درخت، اشکی در کار نبود، باران می بارید...!
پ.ن: نوجوانان ما نهال های مایند، امروز اگر در برابر هجمه های فرهنگی بی امان دشمن واکسینه نشوند و فراموششان کنیم، فردا باغ ما بی ثمر و بدگهر خواهد بود. نوجوانان و جوانان بد ندارند، همه خوب اند به شرطی که به وقتش و درست سم پاشی شده باشند. کنون فصل، فصلِ سم پاشیــست!