انقلاب ما

وظیفه نسل پرنشاط و جوان دانشجو؛ تداوم و تکامل خط مستقیم انقلاب است

انقلاب ما

وظیفه نسل پرنشاط و جوان دانشجو؛ تداوم و تکامل خط مستقیم انقلاب است

انقلاب ما

قرار بر این شد تا نوشته های دوستانتون در هیئت عاشقان اهل بیت (علیه السلام) به صورت مکتوب در این وبلاگ قرار بگیره تاهممون هرز چند گاهی سری بزنیم به این نوشته ها و تکرار بشه گفته های گذشته و یادمون بیاد که چی قرار گذاشته بودیم با خودمون وقتی این نوشته ها رو میشنیدیم.

نویسنده : علی متین فر


ساعت 11 شب بود و زیر کرسی به آنونسی فیلمی که تازه دیده بودم فکر می کردم بلکه خوابم ببره. آنونس انیمیشن سینمایی "تهران 1500" رو میگم که تهران رو در سال 1500 شمسی روایت می کنه.اون شب تمام فکرم بسیج شد که بابل مـا اون موقع چه ریختی میشه؟!

چیزی که بارفروش های سال 1200  در مورد شهر فکر می کردند شاید بوقوع پیوسته و حالا بابلی های91 در مورد بابل1500 شمسی چه فکر می کنند؟!!

لحاف کرسی رو محکم دور خودم پیچوندم و ناخودآگاه خودمو تصور کردم سال 1500 شمسی و سرِ "چارراه شهربانی" که حالا واسه خودش "بزرگراه مدرس"ای شده بود! بیلبوردهای بزرگ تبلیغاتی و برج های یه قلو و دوقلو چهره ی چارراه رو به کلی تغییر داده بود. احساس می کردم جای یه چیز واقعا اونجا خالیه، سرمو که چرخوندم دلم هُری ریخت پایین؛ اثری از درختای خیابون مدرس نبود! راستش کمی دلم گرفت اگرچه وقتی دیدم خیابون عریض شده و ماشینها-ی عجیب و غریب- به راحتی رد میشن کمی دلم آروم شد.

سر تقاطع خبری از پلیس راهنمایی نبود، ظاهراً مردم قانون رو خودشون رعایت می کردند که یهو یه نیسان آبی از جلوم رد شد و من حرفمو زود پس گرفتم؛

همونطور که مات و مبهوت داشتم تلوتلو می خوردم که یه بوگاتی نارنجی جلوی پام ایستاد. پرسیدم: آدرس میخوای؟ گفت: نه عزیز، تاکسیه! با دیدن این صحنه و یادآوری پیکان تاکسی های سالهای دور از ته دل خندیدم و از صحنه گذشتم.

خیاله دیگه! یهو پر در میاری میری اون سرِ شهر! داشتم از بالا همه جا رو وارسی می کردم و کیف می کردم وقتی می دیدم آسفالتی دیگه وجود نداره و جاش از کف پوشهای نانویی تولید داخل استفاده کردند، با دیدن آرم دانشگاه فهمیدم محصول دانشگاه نوشیروانی خودمونه. از دانشگاه که عبور می کردم دیدم بین المللی هم شده! کمی جلوتر دیدم بچه مایه دارای شهر این همه جاده رو ول کرده بودند و با ماشیناشون دنده هوایی کورس گذاشته بودند...بگذریم!

زودتر از بوگاتیه رسیدم حمزه کلا! خواستم برم خونمون دوربینم رو بیارم چارتا عکس یادگاری بگیرم از درودیوار بابل 1500 !

راستش فکر کردم اشتباهی اومدم...اصلاً اثری از میدون نبود، پلهای روگذر و تودرتو نمی گذاشتند حتی رنگ آسمونو ببینی! راستش از یه طرف خوشحال بودم که مردم از شر ترافیک  دهه های 80 و 90 خلاص شدند و از یه طرف دلم برای "دماوند" و البرز"ی که از میدون حمزه کلا هم معلوم بود تنگ می شد.

به خونمون که رسیدم دقیقاً حسِ "جعفر دهقان" در نقش " ماکسی میلیانوس" در سریال "اصحاب کهف"  رو داشتم که بعد 300 سال برگشت خونه و نواده هاشو می دید! البته برخلاف ماکسی میلیانوس با اُردنگی پرتم کردند بیرون و هر کار کردم نشناختند منو!

خونه حیاط و باغچه دار ما که هیچ، تمامی اهل کوچه و محله خونه هاشونو کوبیده بودند و جاش برج زده بودند که نصف زیر زمین بود و نصف بالای زمین. مفلس ترینشون 20 طبقه زده بود ته کوچه!!

از غربت در شهر خودم، زادگاهم، کلافه شده بودم و داشت گریه ام درمی اومد. برای تسکین تصمیم گرفتم برم آستانه امامزاده قاسم(ع)! وااای که چقدر زیبا و وسیع شده بود حرم امامزاده. با عریض شدن خیابون سنگ پل و اونورا از دور آستان امامزاده عبدا...(ع) هم معلوم بود. اصلاً بین الحرمینی شده بود واسه خودش!

داشتم تو ذهنم شهرداری رو تجسم می کردم که دیدم اونجام....بـَــــلـه! ساختمون شهرداری به عنوان اثر تاریخی وقف بازدید عمومی شده بود و معلوم نبود شهرداری جدید کجا رفته؟ کسی چه میدونه شاید همه با هم رفته بودند دورکاری!! خیاله دیگه، کاریش نمیشه کرد!

از اینکه برای آثار تاریخی ارزش قائل شدند خوشحال بودم و بی درنگ برای خرید به اطراف بازار چاله و پل محمدحسن خان رفتم؛... هه! دیر رسیدی مشتی که "چاله" پر از آب بود و "دریاچه" تفریحی شده واسه خودش. برجک دیده بانی هم خراب کرده بودند جاش برج مراقبت زده بودند واسه فرودگاه در دست ساخت!!

داشتم با خودم می گفتم اگه از قاجاریه چیزی به ملت نرسیده و تا تونستند دادند به اجنبی، اما خداییش چه ذهن دوراندیشی داشت این محمدحسن خان با ساختن پل تخم مرغیش! به پل که رسیدم انگار نرسیدم! پل ممدحسن خان هم به خود ممدحسن پیوسته بود! ظاهراً همون ترک حوردگی سال 91 کارشو ساخته بود...!

پایین پل هم اثری از بابل رود نبود، اصلاً "بابل رود" به "بابل کود" تبدیل شده بود. از دوردستها دیگه کوه های بندپی واضح نبود، هوای کوه ها هم دود شده بود!

بال بال زنان از گشنگی خودمو کنار تک درخت نارنج باقیمانده نزدیک "چارراه گنجینه"  که حالا شده بود "ایستگاه مترو" رسوندم.

گشنه بودم آخه هیچ اثری از غذاها و کبابهای ایرانی تو رستورانا نبود، همه یا فست فود شده بودند یا فرنچ فرایز!! از ضعف، دلم می خواست طاووس میدون کشوری سرجاش بود بلکه بتونم ببلعمش!

سرم گیج می رفت؛ حالا دیگه نه خبری از درخت اکالیپتوس صد ساله بود و نه خبری از درختای نارنج خیابونها...اصلا بابل دیگه شهر بهار نارنج نبود!

شهری که نه بازار روزی داشت، نه زمین وسیع کشاورزی، نه مردمش علاقه ای به مازنی حرف زدن داشتند و نه حتی هوایش سالم بود! هوایش شده بود مثل تهران1391. نفس که می کشیدی جدول مندلیف وارد ریه ات می شد!!

ترسیدم اگه یه خورده دیگه بمونم شاید متوجه بشم دیگه اصلا اسم شهر هم عوض کردند و بابل نیست...! با بی حالی و عجله از خیابون رد می شدم که یه لیموزین لیمویی از روی پام رد شد و آبلمبوم کرد!

با نعره ی من همه ی کسایی که زیر کرسی خوابیده بودند از خواب بیدار شدند. این من بودم که با این خیالات به خواب رفته بودم و لحاف در دهانم بود و آنها انگشت های سوخته پام بودند که به گرمکن برقی زیر کرسی خورده بودند و جلز و ولز می کردند! ساعت 3 نیمه شب است....

  • انقلاب ما... / گام اول خودسازی

1500

تهران 1500

هیئت

هیئت عاشقان اهل بیت

بابل

نظرات  (۲)

بعضی جا هاش خیلی قشنگتر از بقیه بود :

1- کسی چه میدونه شاید همه با هم رفته بودند دورکاری!!

2- اصلاً "بابل رود" به "بابل کود" تبدیل شده بود.

-راستی <<< فرنچ فرایز >>> چیه ؟؟

فرنچ فرایز همون سیب زمینی سرخ کرده خودمونه ولی خارجکیش!

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی